همینطور که روزا سپری میشن
انسانهای زیادی متولد میشن و میمیرن
این چرخه آیا پایانی خواهد داشت؟
این آدمها برای یکبار هم این را نپرسیدند!
به هر طرف که نگاه میکنم جز جنگ چیزی نیست
وسط خیابون، مات و مبهوت خیره شدهام
و آنها با دست مرا نشانه کردهاند
من دیوانه نیستم، اما عاقل هم نه
چشمانم را میبندم و این همان چیزیست تو نخواهی دید
نور خورشید چشمانم را کور کرده
همیشه حس میکردم تاب عشقش را نخواهم داشت
عشق و حقیقت، کیست که آن را تاب آورده باشد؟!
حقیقت واژهای که هیچکس آن را نفهمید
تعجب نخواهم کرد اگر بفهمم حوا بهشتی بود و آدم آن را فریب داد!
تمامی داستانها برایم سوال شده
اینجا پر از سوالاتیست که هیچکس جوابی برایش نخواهد داشت
درد من سوالهای بی جواب نیستن
اینکه هیچکس سوالی نخواهد پرسید دردناک است
نوشته شده در ۹۹/۶/۲۸