کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..
۰۳/۲/۱۱ _ ۰۶:۱۴

کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..

کتابچه جادویی

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه وقتایی هست که خیلی احساس خستگی میکنی .. اون زمان  تمامی رویاهات رو فراموش میکنی و .. بیخیال من چی میتونم بگم اصلا. بهتره به موسیقی پناه ببرم! ترانه forgotten hops از گروه آناتما رو انتخاب کردم..فوق العادست. من موسیقی راک رو به تمامی سبک ها ترجیح میدم. شاید بعدا براتون درباره راک صحبت کردم شایدم نه!

  • ترجمه آهنگ رو در ادامه مطلب قرار دادم
 

کاور ساخته شده توسط دوست عزیزم مهدی

"نصیحت کردن"

سلام، امروز برای من روز خوبی نبود. چه از لحاظ کاری چه از لحاظ روحی یا هرچی. یادمه قبلنا خیلی دیگران رو نصیحت میکردم. کلا انگار من همچیو میدونستم و بقیه هیچی بلد نیستن! نمیگم نصیحت کردن بده اما به اندازه. اندازشم باید خیلی کم باشه. احترام گذاشتن به نظرات دیگران خیلی واجبه. بنظرم اینجور بهتره که هرکسی نظر خودشو بگه و نصیحت کردن رو بذاره کنار. حداقل من باید همین کارو بکنم. بهتره تمرکزم رو روی خودم ببرم و انقدر دیگران رو بدبخت یا بی‌فکر نبینم. هرکسی مسئول زندگی خودشه. انتخاب من باید خودم باشم. باید بیشتر روی خودم کار کنم. اصلا نمیدونم این حرفا که میزنم سر و تهی داره یا نه!!!

اون منم...
غمگین ترین ترانۀ پاییز،
ابری که گرفته، اما بارونی نبارید
اون منم ...
دل بستم به سرمای زمستون
گرمای قلب من، سرمای دست اون
اون منم..
قلب یخیش سهم دل منه
چه عاشقانه شد، حالا که برف میباره!

ساعت ۱۱:۴۵ . حال پدرم خوب نبود تا آماده شدیم رسیدیم در مطب ساعت شد ۱۲. منشی گفت دکتر تا یربع بیست دقیقه دیگه میاد. به پدرم گفتم بریم شبانه روزی اما گوش نکرد. میگفت که این دکتر آشناست و کار بلده. نیم ساعت گذشت دکتر نیومد. ساعت شد ۱۲:۴۵ که دکتر اومد و یکی یکی مریضا رو معاینه کرد‌. وقتی کار ما تموم شد برگشتیم خونه ساعت شده بود ۳ بعدازظهر. کاش پدرم اون قدری که برای این دکتر ارزش قائل بود برای منم ارزش میذاشت و به حرفم گوش میداد. نمیدونم حرفم درسته یا نه. خیلی عصبی شده بودم از این دکتر. مدام باخودم فکرمیکردم اگه من دکتر بودم چقد احساس مسئولیت میکردم. دیر اومد، سریع معاینه کرد و رفت. یعنی این رفتار درسته؟

اگه دکتر شدین این رفتار رو نکنید. نمیدونم شاید توقعم زیاده اما قدیما توی فیلما دیده بودم که به دکتر محله زنگ میزدن دکتر سریع خودشو به خونه بیمار میرسوند، این که دیگه مطب یا همون محل کار خودشه! 

:(

ترانه ای بسیار زیبا با صدای دلنشین استاد قمیشی. لذت ببریدheart

تو چشام اشکی نمونده
تو دلم حرفی ندارم
دیگه وقت رفتنه
سفر دور و درازه

...

 

همیشه برای اون رفتن به مدرسه عذابی بزرگ بود. سرکلاس مدام به ساعتش خیره میشد. خانوم معلم با عصبانیت صداش کرد و پرسید چرا همش به ساعتت نگاه میکنی؟ پسرک جواب داد: خانوم خسته شدم، منتظرم تا زنگ بخوره و برم خونه. معلم با اخمی که به صورتش داشت گفت: آخه تو شاگرد ممتاز این کلاس هستی. چطور امکان داره که از درس خسته بشی؟! اونوقت من چه انتظاری میتونم از بقیه بچه ها داشته باشم؟ دیگه به ساعتت نگاه نکن وگرنه تنبیه میشی.
این تمام چیزی بود که مدرسه میتونست به پسرک یاد بده؛ "تنبیه شدن". برایم سوال است؛ پسرک که با کوچکترین حرفی دلش میشکست الان چه حالی دارد؟؟

ماه من، بیا بتاب به شبای بیقراریم

بیا که ما همین یه فرصت رو داریم

ماه من، کجایی؟ ببین آسمون دلش گرفته

میبینی همه تنها شدن، بارون شدت گرفته

ماه من، بیا ببین چه خستم، من هنوزم اینجا به یادت نشستم

هنوزم تا نبینمت نمیرم، خیس بارون هم بشم چتر دست نمیگیرم

دردم تویی، سردم بیا، چیزی بگو

بگو که پیش من میمونی، بگو اینو حتی اگه دل نگرونی

این روزا هرچی بنویسم انگاری باز کمه.. خب پاییزه و یه دل بیقرار!

حرف ها زیاده اما واژه ها اندک! منظورم رو میفهمی؟ چه فرقی میکنه اصلا!

مثلا هزاری آدم بیاد تو رو تایید کنه یا برعکسش ، چه فرقی میکنه؟ بعدش هیچی نمیشه!!

تلقین..فکر کنم همینه.. حس و حال خودمونو به دیگران سپردیم و تهش هیچ برامون باقی نمیمونه..

شاید برای تو این حرف ها شبیه ناله کردن باشه! شایدم به فکر فرو بری ، نه، اصلا شاید نخونیش!!

برای ماندن دیر شده بود، مدام به ساعتش نگاه میکرد. اما نگاهش عادی نبود. مات و مبهوت. چه چیزی اورا به این حال انداخته بود؟!
پیرمرد بیچاره..او تمام عمر خویش را در ساعتی کوچک که به مچش بسته بود مرور میکرد..ساعتی که همیشه همراهه او بوده چطور نتوانسته بود گذر زمان را به او نشان دهد؟!

من از شنیدن ها خسته ام، از این حرف ها، از این بیرحمی

دلم خورد شد، صدایش نیست، دلم بشکن تو میفهمی

چه دردی شد، چه غم ها که نشست بر دل

منه دیوانه مجنون شد ولی عاقل نشد هرگز

من از جنگ ها بیزارم، هنوزم جای زخمش هست

تو حرفت هیچ جز جنگ نیست، سفیدی از لباست هست!

کتابچه جادویی

سلام. خوش آمدید
در این وبلاگ از تاریکی های ذهن گرفته تا زیبایی های دنیا و سرانجام عشق را مینویسم. زشت یا زیبا بودنش بپای تفسیر شما. ممنونم که نظرتون رو با من به اشتراک میذارین..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب