برای ماندن دیر شده بود، مدام به ساعتش نگاه میکرد. اما نگاهش عادی نبود. مات و مبهوت. چه چیزی اورا به این حال انداخته بود؟!
پیرمرد بیچاره..او تمام عمر خویش را در ساعتی کوچک که به مچش بسته بود مرور میکرد..ساعتی که همیشه همراهه او بوده چطور نتوانسته بود گذر زمان را به او نشان دهد؟!
نوشته شده در ۹۹/۷/۱۴