قلمم خالی ز جوهر مانده است
کاغذی لب تشنه ی او مانده است
لرزش دستان من در انتظار
آتشی بر پود او بنشانده است
سالی از آن روز ها بر باد شد
داغ آن یاری که رفت هم مانده است
در پس هر تپش برگ خزان
رنگی از آن خاطرات گنجانده است
دستی از پشت نقاب روزگار
بر دو چشم خیس من پوشانده است
گاه میگوید مرا برخیز مرد
مگر از جان و جوانیم مانده است؟
در دلم جوش و خروش نیست دگر
مگر از سرچشمه ای که رفته است
تو که بینایی پیر٫ کاری بکن
چشم من بی نور و کم سو مانده است
آسمان بار دیگر بر من ببار
اشک من در قلب تو جا مانده است
ای زمین من را ببر در قعر خود
جای من آنجا دگر افتاده است
شعر از جادوی سبز
نوشته شده در ۹۹/۸/۰۴
- ۹۹/۸/۰۴
سلام
شعر بسیار زیبایی ست