هوا سرد و سوزناک شده بود. دخترک در همان حال که به خودش میلرزید به سختی خودش را به کلیسای نزدیکی رساند. گریه میکرد اما دلیلش چه بود؟ با صدایی که بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کردن با خدای خود کرد ؛
خدای من، خسته شده ام، آنها، منظورم همین آدمهاییست که ادعا میکنند تو را بهتر از من میشناسند، کلافه ام کرده اند. مدام مرا سرزنش میکنند و از هر کارم ایرادی میگیرند. خدای من، آمده ام تا بهشتت را به آنها ببخشم! آری آنها برای رفتن به بهشت حاضرند دست و پای مرا ببندند، پس بهشتشان را به خودشان میبخشم و عاجزانه از تو خواهش میکنم مرا در آتش عشق خود بسوزانی!
- ۴ نظر
- ۹۹/۸/۰۵