کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..
۰۳/۲/۵ _ ۱۰:۲۲

کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..

کتابچه جادویی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

زمین نو >> موضوع: آگاهانه صحبت کردن و انتخابی صحیح

آدم ها معمولا از روی عادت تقلید میکنند بدونه اینکه ذره ای به آن موضوع فکری کرده باشند. این تقلید باورهای غلطی رو واسه جامعه میسازه تا حدی که کاملا عادی میشه و کسی هم نیست که بگه چقدر این باورها مخرب یا خطرناک هستند. باید به تمامی جمله ها، کتاب ها یا هر علمی شک کرد وگرنه کسب آگاهی یا پیشرفت امکان پذیر نخواهد بود. برای اینکه بهتر متوجه بشین دو تا مثال براتون میزنم.

  1. بارها شده وقتی اتفاق ناخوشایندی مثل بیماری یا شکست مالی و.. برای کسی پیش میاد طرف مقابل میگه خدا بد نده! اما سوال اینجاست ؛ آیا خدا باعث و بانی بدی خواهد شد؟ من قرآن رو خیلی خوب نخوندمش اما بزرگترین نشانه ای که درونش دیدم جمله اول تمامی سوره ها بود. "به نام خداوند بخشنده و مهربان" . مطمعنا خدا نمیخواسته که مهربانیشو به رخ بکشه بلکه میخواسته تاکید کنه من مهربان هستم. اما همین که ما میگیم خدا بد نده یعنی خدا رو شایسته بدی کردن دونستیم! شاید بگی نه منظورم این نیست اما ناخودآگاهت اینو برداشت میکنه و اونوقت خدای درون تو خدای ضعیفی خواهد شد!
    این بیماری کرونا ایمانت را به خدا بیشتر کرد یا کمتر؟ آیا بیماری ساخته دست خداوند بود؟ اگر نه چرا ضعیف شدی و قدرت بیماری رو بیشتر از قدرت خدای خودت دونستی؟ خدا رفیق روزهای سخت را میخواهد، در روزهای خوب همه پایه رفاقت هستند. این مثال آشناییست.
     
  2. دومین مثال بی ربط به مثال اول نیست. جمله گر نخواهی شوی رسوا همرنگ جماعت شو! بنظر شما این جمله ی درستی است؟؟
    تقلید یعنی فکر و اندیشه کردن را از انسان گرفتن. تنها فرق انسان با حیوانات اندیشه و دارای اختیار بودن اوست. وقتی اندیشه کردن را کنار بگذاری و همرنگ جماعت شوی تو دیگر خاص نخواهی بود.حتی میشه گفت زنده نخواهی بود! شبیه یک ربات زندگی خواهی کرد. 
     

از این جملات و باورهای اشتباه بسیار زیاد هستن که با زندگی ما عجین شده اند. آگاهانه صحبت کردن و آگاهانه زندگی کردن شهامت میخواهد. باید اندیشه کرد. شک کرد و تصمیم گرفت. تصمیمی آگاهانه نه از روی تقلید.
از خدای مهربان برای هممون عشق و ایمانی قوی را آرزو میکنم

بعد از این شهر غریب به کجا خواهم رفت؟

شهر من از من نیست، 

من در این تاریکی به چه دل خوش کردم؟

روزگاری که گذشت کم نبود

گرچه وهم بود ولی دل که بی غم نبود

آسمان رعدی بزن به خواب من

شاید اینبار من باشم و شهری دیگر

سلام،

خب بالاخره این بخش (زمین نو) رو شروع کردم به نوشتن که برای خودم از همه نوشته هام مهم تر هستش. توی قسمت موضوعات یه موضوع به همین نام قرار دادم و شاید توی سربرگ هم اضافش کنم چون خیلی برام مهمه و کلا هدف این وب دقیقا راه اندازی این بخش بوده.

اما چرا زمین نو!!؟ 

خب دوستان من عقیده دارم وارد عرصه جدیدی به روی زمین شدیم و دیگه مثل قبلنا نمیشه به زندگی نگاه کرد..باید آگاهی رو افزایش داد و عمیق شد برای درک معنای زندگی حقیقی. با دیدگاه ها و عقاید گذشته نتونستیم زندگی زیبایی رو بسازیم! کافیه یکم به جهان پیرامون خودمون نگاه کنیم. ما نسبت به طبیعت، حیوانات، زمین و حتی خودمون خیلی بی تفاوت شدیم و این دور شدن ها به معنای دور شدن از حقیقت وجودی و زندگی ما هستش. همه ما وظیفه داریم تا هدف وجودی خودمون رو کشف کنیم. در واقع ما همینطور الکی وارد زمین نشدیم که یک زندگی بکنیم و در نهایت به بهشت و جهنم بریم! نمیخوام فعلا وارد این بحث بشم، در ادامه حتما به این موضوع هم میپردازم. خودم اعتقاد دارم که هرچی خلاصه تر حرف بزنم و مطلب برسونم بهتره اما خیلی از دوستانم از این خصوصیت من خوششون نمیاد. خوشحال میشم نظرات شما هم در این باره بدونم.

زمین نو برای من خیلی باارزش هستش و تلاشم رو میکنم تا به بهترین شکل اونو ارائه بدم. امیدوارم که براتون مفید باشهangel

هوا سرد و سوزناک شده بود. دخترک در همان حال که به خودش میلرزید به سختی خودش را به کلیسای نزدیکی رساند. گریه میکرد اما دلیلش چه بود؟ با صدایی که بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کردن با خدای خود کرد ؛

خدای من، خسته شده ام، آنها، منظورم همین آدمهاییست که ادعا میکنند تو را بهتر از من میشناسند، کلافه ام کرده اند. مدام مرا سرزنش میکنند و از هر کارم ایرادی میگیرند. خدای من، آمده ام تا بهشتت را به آنها ببخشم! آری آنها برای رفتن به بهشت حاضرند دست و پای مرا ببندند، پس بهشتشان را به خودشان میبخشم و عاجزانه از تو خواهش میکنم مرا در آتش عشق خود بسوزانی! 

قلمم خالی ز جوهر مانده است

کاغذی لب تشنه ی او مانده است

لرزش دستان من در انتظار

آتشی بر پود او بنشانده است

سالی از آن روز ها بر باد شد

داغ آن یاری که رفت هم مانده است

در پس هر تپش برگ خزان

رنگی از آن خاطرات گنجانده است

دستی از پشت نقاب روزگار

بر دو چشم خیس من پوشانده است

گاه می‌گوید مرا برخیز مرد

مگر از جان و جوانیم مانده است؟

در دلم جوش و خروش نیست دگر

مگر از سرچشمه ای که رفته است

تو که بینایی پیر٫ کاری بکن

چشم من بی نور و کم سو مانده است

آسمان بار دیگر بر من ببار

اشک من در قلب تو جا مانده است

ای زمین من را ببر در قعر خود

جای من آنجا دگر افتاده است

 

شعر از جادوی سبز

کتابچه جادویی

سلام. خوش آمدید
در این وبلاگ از تاریکی های ذهن گرفته تا زیبایی های دنیا و سرانجام عشق را مینویسم. زشت یا زیبا بودنش بپای تفسیر شما. ممنونم که نظرتون رو با من به اشتراک میذارین..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب