باز هم شب شد و من خسته از این قوم در عجبم
گویند که گویی من از همه عالم بیخبرم
خیاما بیا و امشب ساقیه من باش
مدهوشم کن از این مِی که من همه عالم را در به درم
مرا گویی مِی نوشم که ندانم زکجا آمده ام
خوش باشم که ندانم به کجا خواهم رفت
مینوشم و مینوشم و از باده ات مستم
چه خوشم من که در این راه با تو همسفرم
در رهه عشق میسوزم و میسازم ای دوست
هیچ هم گله ای نیست گر دنیا همه اش هیچ باشد
تو فقط پر کن جامم را ، که این نیز میگذرد
نوشته شده در ۹۹/۹/۰۳
سلام سلام سلام
چقدر زیبا بود