کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..
۰۳/۲/۴ _ ۱۶:۵۴

کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..

کتابچه جادویی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانی» ثبت شده است

هوا سرد و سوزناک شده بود. دخترک در همان حال که به خودش میلرزید به سختی خودش را به کلیسای نزدیکی رساند. گریه میکرد اما دلیلش چه بود؟ با صدایی که بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کردن با خدای خود کرد ؛

خدای من، خسته شده ام، آنها، منظورم همین آدمهاییست که ادعا میکنند تو را بهتر از من میشناسند، کلافه ام کرده اند. مدام مرا سرزنش میکنند و از هر کارم ایرادی میگیرند. خدای من، آمده ام تا بهشتت را به آنها ببخشم! آری آنها برای رفتن به بهشت حاضرند دست و پای مرا ببندند، پس بهشتشان را به خودشان میبخشم و عاجزانه از تو خواهش میکنم مرا در آتش عشق خود بسوزانی! 

همیشه برای اون رفتن به مدرسه عذابی بزرگ بود. سرکلاس مدام به ساعتش خیره میشد. خانوم معلم با عصبانیت صداش کرد و پرسید چرا همش به ساعتت نگاه میکنی؟ پسرک جواب داد: خانوم خسته شدم، منتظرم تا زنگ بخوره و برم خونه. معلم با اخمی که به صورتش داشت گفت: آخه تو شاگرد ممتاز این کلاس هستی. چطور امکان داره که از درس خسته بشی؟! اونوقت من چه انتظاری میتونم از بقیه بچه ها داشته باشم؟ دیگه به ساعتت نگاه نکن وگرنه تنبیه میشی.
این تمام چیزی بود که مدرسه میتونست به پسرک یاد بده؛ "تنبیه شدن". برایم سوال است؛ پسرک که با کوچکترین حرفی دلش میشکست الان چه حالی دارد؟؟

دیشب پیرمردی را دیدم که با آشفته حالی به سویم میدوید. پرسیدم چشده پیرمرد؟ گفت عیسی را در خواب دیدم که با رویی غضبناک مرا به سوی جهنم روانه میکرد! کاش امام زمان ظهور کند تا ما را از این جهنم نجات دهد. بدونه آنکه حرفی بزنم به راهم ادامه دادم. همین که به یار خود رسیدم لبخندی بر من زد. بی صبرانه در آغوشش گرفتم. به چشمانش که نگاه کردم عیسی را دیدم که با لبخندش بهشت را به من نشانی میداد!

کتابچه جادویی

سلام. خوش آمدید
در این وبلاگ از تاریکی های ذهن گرفته تا زیبایی های دنیا و سرانجام عشق را مینویسم. زشت یا زیبا بودنش بپای تفسیر شما. ممنونم که نظرتون رو با من به اشتراک میذارین..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب