به بیرون نگاهی می اندازم. آدم ها را نه، خورشید🌞 را میبینم. سلامی میکند از جنس عشق. مهربانیش صورتم را نه، قلبم را میسوزاند. از گرمای آتشش متشکر میشوم. میپرسد: آدم ها را میبینی؟ عشقم را نادیده می گیرند. از من فرار می کنند. حتی به آفتابم بد و بیراه می گویند.
میگویم: خورشید قشنگم عشق همین است. آدم ها تاب عشق را ندارند. نه تنها آن را نمی بینند بلکه حاضرند آن را سرکوب کنند. اما تو دلخور نباش، تمام هستی عشق تو را درک خواهد کرد. به گل ها نگاه کن، به عشقت غنچه باز می کنند.
خورشید با دلی غمگین گفت: میدانم، اشکالی ندارد، من باز هم عشقم را به همه هدیه میدهم. امان از آدم ها...
به یاد جمله شمس افتادم؛ خود به تنهایی دنیایی است عشق، یا درست در میانش هستی، درآتشش. یا بیرونش هستی، در حسرتش...
نوشته شده در ۹۹/۷/۰۵