کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..
۰۳/۲/۶ _ ۲۲:۵۵

کتابچه جادویی

برای دیدن نور باید با تاریکی روبرو شد..

کتابچه جادویی

ترانه ای بسیار زیبا با صدای دلنشین استاد قمیشی. لذت ببریدheart

تو چشام اشکی نمونده
تو دلم حرفی ندارم
دیگه وقت رفتنه
سفر دور و درازه

...

 

همیشه برای اون رفتن به مدرسه عذابی بزرگ بود. سرکلاس مدام به ساعتش خیره میشد. خانوم معلم با عصبانیت صداش کرد و پرسید چرا همش به ساعتت نگاه میکنی؟ پسرک جواب داد: خانوم خسته شدم، منتظرم تا زنگ بخوره و برم خونه. معلم با اخمی که به صورتش داشت گفت: آخه تو شاگرد ممتاز این کلاس هستی. چطور امکان داره که از درس خسته بشی؟! اونوقت من چه انتظاری میتونم از بقیه بچه ها داشته باشم؟ دیگه به ساعتت نگاه نکن وگرنه تنبیه میشی.
این تمام چیزی بود که مدرسه میتونست به پسرک یاد بده؛ "تنبیه شدن". برایم سوال است؛ پسرک که با کوچکترین حرفی دلش میشکست الان چه حالی دارد؟؟

ماه من، بیا بتاب به شبای بیقراریم

بیا که ما همین یه فرصت رو داریم

ماه من، کجایی؟ ببین آسمون دلش گرفته

میبینی همه تنها شدن، بارون شدت گرفته

ماه من، بیا ببین چه خستم، من هنوزم اینجا به یادت نشستم

هنوزم تا نبینمت نمیرم، خیس بارون هم بشم چتر دست نمیگیرم

دردم تویی، سردم بیا، چیزی بگو

بگو که پیش من میمونی، بگو اینو حتی اگه دل نگرونی

این روزا هرچی بنویسم انگاری باز کمه.. خب پاییزه و یه دل بیقرار!

حرف ها زیاده اما واژه ها اندک! منظورم رو میفهمی؟ چه فرقی میکنه اصلا!

مثلا هزاری آدم بیاد تو رو تایید کنه یا برعکسش ، چه فرقی میکنه؟ بعدش هیچی نمیشه!!

تلقین..فکر کنم همینه.. حس و حال خودمونو به دیگران سپردیم و تهش هیچ برامون باقی نمیمونه..

شاید برای تو این حرف ها شبیه ناله کردن باشه! شایدم به فکر فرو بری ، نه، اصلا شاید نخونیش!!

برای ماندن دیر شده بود، مدام به ساعتش نگاه میکرد. اما نگاهش عادی نبود. مات و مبهوت. چه چیزی اورا به این حال انداخته بود؟!
پیرمرد بیچاره..او تمام عمر خویش را در ساعتی کوچک که به مچش بسته بود مرور میکرد..ساعتی که همیشه همراهه او بوده چطور نتوانسته بود گذر زمان را به او نشان دهد؟!

من از شنیدن ها خسته ام، از این حرف ها، از این بیرحمی

دلم خورد شد، صدایش نیست، دلم بشکن تو میفهمی

چه دردی شد، چه غم ها که نشست بر دل

منه دیوانه مجنون شد ولی عاقل نشد هرگز

من از جنگ ها بیزارم، هنوزم جای زخمش هست

تو حرفت هیچ جز جنگ نیست، سفیدی از لباست هست!

جهانی پر از دروغ و حماقت، آه تعصب را فراموش کردم..انسان های نادان..

از اونجایی که خاطرم هست مدام جنگیدن را به من یاد دادند.. میبینی؟ هنوز هم صحبت از برتری و کشور من و تو و آنهاست..

خیلی وقته که ما به خواب فرو رفته ایم..جنگیدن رویای من و تو نیست.. ما از عشق زاده شدیم

من به دنبال ریشه و کشور و خاک نیستم.. من به دنبال عشق میگردم..چیزی که بیشتر از مرز و بوم بتواند ما را به یکدیگر وصل کند.

آهای مردم جهان این پیام من به شماست..پیامی محکم تر از  ریشه ها... صحبت من صحبت یکی شدنه همه ماهاست..

کسی هست که این پیام را درک کند؟

در سکوت اتاقم خلوت میکنم

از پنجره درختی زیبا با برگهای زرد خشک شده اش پیداست که رنجی بزرگ دیده است

آیا او شکست را باور کرده؟

نمیدانم اما خوب سرپا ایستاده، او دلی بزرگ دارد که هنوز سر خم نکرده است

دوست عزیزیست برای من، او میتواند اسطورۀ من باشد

من..

من که با هر رنجشی به زمین می افتم

هی درخت آیا تو مرا باور داری؟

کمکم میکنی تا مانند تو برای هر رنجشی سرم را خم نکنم؟

آری خسته شده ام. برای یکبار هم که شده باید مثل تو باشم.

یکبار برای همیشه درخت بودن بهتر است از هزاران بار ...

به بیرون نگاهی می اندازم. آدم ها را نه، خورشید🌞 را میبینم. سلامی میکند از جنس عشق. مهربانیش صورتم را نه، قلبم را میسوزاند. از گرمای آتشش متشکر میشوم. میپرسد: آدم ها را میبینی؟ عشقم را نادیده می گیرند. از من فرار می کنند. حتی به آفتابم بد و بیراه می گویند.

میگویم: خورشید قشنگم عشق همین است. آدم ها تاب عشق را ندارند. نه تنها آن را نمی بینند بلکه حاضرند آن را سرکوب کنند. اما تو دلخور نباش، تمام هستی عشق تو را درک خواهد کرد. به گل ها نگاه کن، به عشقت غنچه باز می کنند.

خورشید با دلی غمگین گفت: میدانم، اشکالی ندارد، من باز هم عشقم را به همه هدیه میدهم. امان از آدم ها...

به یاد جمله شمس افتادم؛ خود به تنهایی دنیایی است عشق، یا درست در میانش هستی، درآتشش. یا بیرونش هستی، در حسرتش...

"سرگرمی"

سلام, خیلی خوبه که آدم بتونه یجوری خودشو سرگرم کنه. یجوری که لذت ببره و کلی حس خوب بهش دست بده. من وقتی با خودم فکر میکنم میبینم نقاشی رو خیلی دوست دارم. اما متاسفانه اصلا استعداد خوبی توی کشیدن ندارم. حداقل نوشتنم خیلی بهتر از نقاشیمه. اما خب نوشتن اونقدرا حس خوبی رو به من نمیده. معمولا آشناهام خیلی بیشتر از خودم از نوشته هام لذت میبرن. با خودم فکر میکنم اگه یه روزی بتونم نقاشی‌های قشنگ بکشم شاید دیگه متنی برای نوشتن نداشته باشم! نمیدونم اما کاش نقاشیم بهتر بودsad

کتابچه جادویی

سلام. خوش آمدید
در این وبلاگ از تاریکی های ذهن گرفته تا زیبایی های دنیا و سرانجام عشق را مینویسم. زشت یا زیبا بودنش بپای تفسیر شما. ممنونم که نظرتون رو با من به اشتراک میذارین..

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب